" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

مولوی بسی از شمس اثر گرفت طوری که درس و مدرسه را رها کرد و عاشق شد:

"سجاده نشین باوقاری بودم / بازیچه کودکان کویم کردی"

در مثنوی داستانی دارد که نشان می دهد مدرسه و علم، نیمی از حقیقت است و یقیه را باید در جایی دیگر دنبال کرد: دانشمندی سوار کشتی شد. بین راه به کاپیتان کشتی گفت: "هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا / گفت: نیم عمر تو شد بر فنا" علم نحو همان علم قیل و قالی است که در پست قبل حرفش رفت القصه... مدتی بعد طوفان شد و کاپیتان به دانشمند گفت: "شنا کردن بلدی؟ دانشمند گفت: نه! کشتیبان گفت: "کل عمرت ای نحوی فناست / زانکه کشتی غرق در گرداب هاست". مولوی می گفت افزون بر علم، باید بیاموزی که چه کنی که در دریای عشق غوطه بخوری و غرق نشوی. در دریای عشق باید محو شد و نباید به نحو (علم) دل خوش کرد. او از سختگیری و تعصب دوری می جوید و می گوید: "سختگیری و تعصب خامی است / تا جنینی، کار، خون آشامی است". او قانون شکن است: "زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد". دیوانگی (شیدایی) را بر عاقلی ترجیح می دهد: "بعد از این دیوانه سازم خویش را". مولوی با مدد عشق به مقامی می رسد که از جامعه خود بسیار جلوتر بوده. او مثل روانشناسان امروزی می گوید وقتی که از کسی عیبی می گیری، بدان که آن عیب در خود توست:

"ای بسا ظلمی که بینی در کسان / خوی تو باشد در ایشان ای فلان"

یا وقتی که داستان کنیزک را تعریف میکند، مثل متخصصان هورمون شناس امروزی نتیجه می گیرد که عشق زمینی حاصل ترشحات هورمون های جنسی است و اگر کشش جنسی نبود، عشقی هم نبود. او عشق زمینی را بیماری می داند اما معتقد است همین بیماری می تواند انسان را به حقیقت برساند:

علت (بیماری) عاشق ز علت ها جداست / عشق اسطرلاب اسرار خداست"

پنج تن از شاعران ما دستورهای خوبی برای زندگی دارند: فردوسی، مولوی، سعدی، حافظ و سهراب سپهری. هنوز هیچ پهلوانی به میدان نیامده تا نکات آموزشی این بزرگان را با زندگی امروزی مردم تطبیق دهد و آن ها را به روز کند. "این سخن بگذار تا وقتی دگر". و کمی مولوی بخوانید:

"آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای / باز بده به خوشدلی، خواجه که واستانمت"

"آه که من دوش چه سان بوده ام / آه که تو دوش که را بوده ای!

زهره ندارم که بگویم تو را / بی من بیچاره کجا بوده ای"

"من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه / صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

ای لولی بر بط زن تو مست تری یا من / ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم / گفتا که بشناسم من خویش ز بیگانه"

مولوی در بیان احساسات عاشقانه بسی جسور است و حرف دلش را با زبان مردم به زبان می آورد و برایش مهم نیست که ادیبان بگویند "خربزه" بار ادبی ندارد چرا آن را وارد غزل کرده ای. او خود را در برابر معشوق حقیر نمی کند، عقده ای هم نیست و معشوق را سرزنش و تحقیر نمی فرماید. عشق او دو پهلو است. پهلویی به زمین و پهلویی به آسمان می ساید. اما سعدی چنین نیست. او رئالیست است و به عقل و علم نگاه می کند. او معلم است. به هر کلاسی که برسد، طوری حرف می زند که بفهمند. سعدی برای کلاس اولی ها داستان دارد، برای استادان ادبیات نیز داستان از آستین بیرون می کشد. برای عاشق هم حرف های خوبی در جام سخن ریخته است. او منطقی است و به نازنینی که اعتراض می کند که "هر بار میرم بیرون، همه نگام میکنن و کفری میشم"، می گوید:

"ناچار هر که را صاحب روی نکو بود / هر جا که بگذرد، همه چشمی در او بود"

"تو نمی تونی به گل خوشرنگ و خوشبویی که پر از شهده، بگی هیچ زنبور عسلی حق نداره بیاد طرفم. بهترین کار اینه وقتی نگات کردن، به روی خودت نیاری و نگاشون نکنی تا نگن داره چراغ میزنه".

سعدی به کسی که می گوید نباید نازنینان را نگریست، می گوید: "که گفت بر رخ خوبان نظر خطا باشد؟ / خطا بود که نبینند روی زیبا را" وقتی محبوبش به او می گوید "عیده بیا بریم کیش یا دبی"، با زیرکی از زیر بار این هزینه شانه خالی می کند و می گوید: "بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم / به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را" یعنی "حالا که همه دارن میرن کیش و دوبی، بیا من و تو توی شهری که خلوت شده با هم باشیم". به کسی که می گوید: " جناب سعدی بیا بریم باغ یه خورده درخت نگاه کنیم"، می گوید: "به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی / چرا نظر نکنی یار سرو بالا را" سعدی شاعری همه فن حریف است. طوری شاه را مدح می کند که انگار معلمی است که با چوب روی سر شاگردش ایستاده و او را ادب خطب می کند. این ها را در پست بعد باز می کنم و یادم باشد ترجیع بند عالی تر از عالی او را هم چاشنی کنم: "ای سرو بلند قامت دوست / وه وه که شمایلت چه نیکوست!"

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

از عطار نیشابوری به بعد، شاعران یاد گرفتند که عشق زمینی و آسمانی را به هم ببافند و شعر عاشقانه بسازند. بی گمان همه عاشقانه های آن ها حقیقتی عرفانی نداشت و بسیاری از شاعران فقط برای بیان احساس خودشان به کنیزان کرشمه فروش، از تعبیرات و اصطلاحات عرفانی سود می جستند. برای مثال "کمال الدین اصفهانی" که شب و روزش را در دربار خوارزمیان و پادشاهان طبرستان می گذراند و با آنان باده میل می فرمود و شعرش را مزه شراب آن ها می کرد، مقامات عرفانی نداشته و سیر سلوکی نکرده بود اما زبان عارفانه را می پسندید و آن را با تخیلات خودش می آغشت و می گفت:

"چشم تو دوش لبت را می گفت / با فلان باده دگر بار مخور

لب تو گفت به او خیز و بخسب / تو که مستی، غم هشیار مخور"

کمال الدین اصفهانی حتی در مدح جلال الدین خوارزمشاه که به خونخواری و ستمگری معروف بوده، قصیده های غرایی دارد. بنابراین می توان در عرف بودنش شک کرد. این شاعر مضمون پرداز، با تیغ مغولان کشته شد. از او رباعی های زیبایی به ما رسیده که برخی از آن ها هنوز تازه اند:

"بگذشت و مرا اشک روان بود هنوز / وندر تن من باقی جان بود هنوز

می گفت و مرا گوش بر آن بود هنوز / بیچاره فلانیست؟ جوان بود هنوز!"

"کارم همه ناله و خر و شست امشب / نه صبر پدیدست و نه هوشست امشب!"

"گر لاف زنم که یار، خوش خوست، نئی / با ما به وفا و عهد نیکوست، نئی

زین نادره تر که از برای تو مرا / شهری همه دشمن است و تو دوست نئی!" (نیستی دیگه!)

عشق او زمینی است اما محترم است. به محبوبش احترام می گذارد و لعن و نفرینش نمی کند. خواسته نامعقول و زیادی هم از او ندارد. یعنی درست برعکس عشقی که امروز رایج است که به وقتش درباره آن نیز سخن خواهیم گفت. یکی از دلایل پیشرفت عرفان و شعر عرفانی و تفکرات فلسفی عرفان آن روزگار، در همین احترامی است که عاشق به معشوق می گذاشته. او در هجران می سوخته و صبر پیشه می کرده و برای به دست آوردن دل او باید فروتن و مهربان می شده. همین ها شخصیت عاشق را جلا می داده و او را برای سیر و سلوک آماده می کردهو و از همین روست که شاعری که پس از کمال الدین ظهور کرد گفت:

"عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را به آن شه رهبرست"

یعنی عشق زمینی نیز تو را به آسمان می برد و کشف و شهودی نصیبت می شود. این شاعر، "جلال الدین محمدبن بهاالدین محمد" است که همان مولوی خودمان است. او بچه "بلخ" بود. هنگامی که چنگیز خان مغول به ایران حمله کرد، پدرش دست زن و بچه اش را گرفت و کتاب خانه اش را بار اسب و قاطر کرد و به آسیا صغیر مهاجرت کرد و شهروند " قونیه" ترکیه شد. معروف است که می گویند پدر مولوی، در این سفر یا در سفر حج، او را پیش عطار نیشابوری برد. عطار در چشم های زیبا و هوشیار مولوی نگریست و گریست و گفت: "این بچه دنیای عشق را فتح خواهید کرد". جناب مولوی مدتی پیش پدرش درس خواند بعد به "شام" رفت و علم خود را بالاتر برد سپس به قونیه برگشت و پوست کتاب های کتابخانه قونیه را کند و به عالمی نامدار مبدل شد و در مدرسه دینی قونیه عمامه تدریس بر سر گذاشت و قرآن و تفسیر و علوم قرآنی و صرف و نحو عربی و مطق و معانی بیان در می داد.

در کتاب های غیر مستند عرفانی نقل است که جناب مولوی در حیاط مدرسه، کنار حوض نشسته بود. طلبه ها دورش حلقه درس بسته بودند. مولوی عربی مقدماتی تدریس می کرد: "جیم دوزبر جَن و دو زیر جِن و دو پیش جُن" شاگردان یکصدا میگفتند: "جَن جِن جُن". در این قال و قیل مدرسه بودند که شمس ژنده پوش از راه رسید و پرسید: "یا شیخ این چه درسی است؟" مولوی فرمود: " این علم قال است تو را بدان راهی نیست". توضیح می دهم که چون در صرف و نحو عربی قال قالا قالوا هست، به آن می گفتند علم قال. جواب مولوی به این معنی بود که تو بیسواد و ژنده پوشی (کارتن خوابی) و در حدی نیستی که از علم قال سر در بیاوری. شمس کتاب را گرفت و گفت: "اگر مرا به آن راهی نیست، شسته شود بهتر است" و کتاب را در حوض انداخت. شاگرد ها بر سر کوفتند و مولوی گفت: " چه کردی؟ کتاب را شستی. همین یکی را داشتیم!" شمس آستین در حوض کرد و کتاب را بیرون آورد و آن را که خشک خشک بود، به مولوی داد. جناب مولوی حیران شد و پرسید: "این چه بود؟" شمس خندان و ترلان به راه خود رفت و گفت: "این علم حال است. تو را بدان راهی نیست". و مولوی دنبال شمس رفت و عاشق شد و از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید و جهان عشق را فتح کرد.

بقیه اش بماند برای پست بعدی!

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

"فلکی شروانی" بیش از شاعران پیش از خود نمادهای عرفانی را وارد شعر کرد و زمین و آسمان را به هم دوخت تا به عشق عرفانی نقب بزند. در اشعار او تقریبا نشانی از سبک خراسانی نیست و غزلش رنگ و بوی خالص عراقی گرفته:

"از بس که روی نیکو بینی دعوی پارسایی / اکنون مدام بر کف، جام مدام بینی

ای زاهد مزور بر خود حلال داری / اندر چنین بهشتی می را حرام داری؟"

بیت اول را مقایسه کنید با حال و روز جوانان و کهن سالانی که در کوی و برزن های امروزی می گردند و همه تن پشم می شوند و مانده اند معطل که مانکن های پشت ویترین ها را تماشا کنند یا نازنینانی را که در گذرها ایستاده اند و به آن ها اشانتیون عطر تعارف می کنند و یا ترلان هایی را نگاه کنند که از چشم خواهران و برادران منکرات می گریزند. نیز مقایسه کنید با حافظ:

"شهریست پر کرشمه و خوبان ز شش طرف / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم"

"به کوی میکده دو شش به دوش می برند / امام شهر که سجاده می کشید به دوش"

پس از فلکی شروانی، دور به دست "خاقانی" افتاد. پدرش نجار بود و دوست داشت پسرش نجاری پیشه کند اما مادرش که رابطه خوبی با پسرش داشت، او را به شاعری تشویق کرد. او شعر زاهدانه و گاه عاشقانه را شیرین تر از پیشینیان خود سرود. مادرش عیسوی بود و خاقانی الهام های زیبایی از کیش مادرش گرفت:

"خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم / خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را"

خاقانی شاعر دربارها بود و مدیحه می سرود و پاداش های زرین می گرفت ولی روزی پلک گشود و از دربارها گریخت و زندگی مجلل و کنیزان بخارایی و سمرقندی و کشمیری را رها کرد و جامه فقر پوشید. خاقانی به شاعر صبح معروف است زیرا از صبح بسی سوژه گرفته. از خاقانی به بعد شاعران زیادی آمدند که برخی درباری و برخی گوشه نشین و زاهد بودند. این وضع ادامه داشت تا در اواخر قرن ششم شاعری زاده شد که به گفته مولوی هفت شهر عشق را گشت و سوز و گدازهای عاشقانه و عارفانه را وارد شعر کرد. تا روزگار او هیچ شاعری این همه از عشق نگفته بود. لقبش عطار نیشابوری است که به او درجه اجتهاد عشق شناسی می دهم. او بود که هقت شهر عشق را اختراع کرد و مراحل "طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا" را به سالکان معرفی کرد. سالک نخست باید "طلب" داشته باشد و وارد راه عرفان شود. و او چون طلب کرد، "عاشق" می شود و درباره معشوقش به "معرفت" می رسد یعنی می کوشد او را بشناسد. هنگامی که او را شناخت، از همه بی نیاز می شود و به مرحله "استغنا" می رسد. و در این بی نیازی است که به معشوقش نیازمند می شود یعنی از کسرت به وحدت می رسد و وارد مرحله "توحید" می شود. در این مرحله است که جمال نازنین محبوب را می بیند و به "حیرت" می افتد. شاید سالک در وادی حیرت سرگردان شود شاید نیز به مرحله "فنا" برسد. در این مرحله ا که قطره بود، به دریا می رسد و در دریا، هیچ قطره ای، قطره نیست زیرا دیگر به دریا پیوسته و دریا شده. ا معتقد است:

"گر راز عشق خواهی، از کفر و دین گذر کن / کانجا که عشق آمد، چه جای کفر و دین است"

یعنی هنگامی که به وحدت عشق برسی، دیگر فرقی نمی کند که کافر باشی یا متدین. و این یعنی اگر قطره ای نجس باشد، چون به دریا برسد، دریا را نجس نمی کند بلکه دریا آن قطره را تطهیر می کند.

این مقام عشق است که می تواند پلیدی ها را تغییر دهد و غول ها را هدایت کند و سرکه ها را شراب و تلخ ها را شیرین کند. عطار به عشق چنان ارجی می گذارد که آشکارا می گوید کسی که عاشق نیست، خر ایت زیرا انسان به شرطی می تواند از بخش حیوانی خودش دور شود و به بخش روحانی خود برسد که عشق را تجربه کرده باشد. در مکتب او سرزنش و خرده گیری راهی ندارد زیرا انسانی که ظرفیتی دریایی دارد، نگاهی عیب گیر و سرزنش بار ندارد. داستان قشنگی هم دارد که می گوید: "عارفی نامدار در حمام بود و دلاکی که او را می شست، مردی خام بود. کیسه می کشید و چرک ها را روی بازوی او می آورد تا بگوید ببین چه کثیفی و چه تمیز می شورمت؟ در همین کارها بود که از شیخ پرسید: جوانمردی چیه؟ شیخ گفت: جوانمردی این است که چرک و عیب های مردم را پیش چشم این و آن نشان ندهی". عطار می گفت در راه عشق از چیزی نترس و طلب را از دست مگذار. نه پروای آبرو داشته باش نه نگران مال و اموالت باش زیرا آبرو و ثروتی که در عاشقی نصیبت می شود، همتا ندارد. باید پیش خلق بی آبرو شوی تا پیش حضرت عشق، رو سفید باشی. عطار در عشق به مقامی رسید که به افسانه تبدیل شد. داستان سرباز مغولی که می خواست او را گردن بزند و ماجرای خارکن و پشته خارش، معروف است. و داستان وقتی که مغول گردنش را زد و عطار سر خودش را برداشت و در حالی که میدوید، مثنوی "بی سر نامه" را سرود. که افسانه است و سند عقلی و تاریخی ندارد.

ادامه در پست بعدی...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

در دوره انتقال سبک خراسانی به عراقی، شعر عاشقانه با چاشنی سوز و گداز آمیخته شد. یکی از دلایلش: شاعر زیاد شده بود و همه را به دربار راه نمی دادند ناچار برای شعری که می سرودند پاداشی نمی گرفتند و اوضاع اقتصادی خوبی نداشتند. بنابراین نمی توانستند برای خود کنیزهایی مطیع بخرند و شاعران که به بیماری قلبی دچارند، هر گلبویی را که در شارع عام یعنی گذرگاه هایی مانند میدون تجریش می دیدند، دلشان می لرزید و مبتلا می شدند اما چون نه کالسکه شش اسبه داشتند نه خانه باغ و انبان زر، گلبویان به آن ها نخ نمی دادند و روی به جفا می گرداندند. شاعر نیز غمگین می شد و شعر پرسوز می سرود.

یکی از آن ها "فخرالدین خالد بن ربیع" است که مضمون های زیبا و دلگداز دارد. شعرش هم هنوز بین خراسانی و عراقی سرگردان است:

"عشق را آیتی است، من آنم! / حسن را غایتی است، تو آنی

جان بگیر و برابرم بنشین / که مرا تو برابر جانی"

و انگار در زمان او هم گلبوها به همه شماره می داده اند. این هم سندش از قول خالد بن ربیع که با افسوس می گوید جون مادرت اسمت رو به همه نگو:

"با کس بمگو که نام تو چیست / این نام به هر زبان دریغ است"

"محمود بن علی سمایی مروزی" غزل های سوزناک زمینی خوبی گفته. اگر به دردهای شاعران گذشته به شکل مقایسه ای نگاه کنیم، میفهمیم که دردهای عاشقان همیشه شبیه هم بوده: معشوق سر وفا ندارد و سرما یه ای بجز جفا ندارد و اگر حتی فقط بخواهی نظری به بوستان رخسارش بیفکنی، روا ندارد و اخم می کند. مضمون هایی که نوشتم و این بیت از سمایی مروزی است:

"تو را در دلبری دستی تمام است / مرا در عاشقی دردی مدام است"

دلبر "قطران تبریزی" در آشنا و زود قهر بوده و از او روی می تافته و گیسویش بازار مشک فروشان را شرمسار می کرده و رخسارش، ماه را زیر ابر خجالت می برده:

"دیر پیوند بسی زود گسل / روی برتافته زین تافته دل

با چنان موی، کزو مشک به شرم / با چنان روی، کزو ماه خجل

تا همی جان و دل از من ببری /  وای تو گر بکنم منت بحل"

"عمادی" از شاعرانی است که پس از سنایی بار دیگر مضامین عرفانی را وارد شعر کرد. او از سنایی پیروی می کرد و در راه عرفان و ریاضیت گام بر می داشت و همه عالم را عاشق آفریدگار می داند:

"تو نیی یار لیک در غم تو / همه آفاق یار یکدیگرند

خورش وطیان شکر باشد / طوطیان لب تو خود شکرند"

هم از اوست:

"با یاد تو میخورم می ناب / این می که چنین خوری، حلال است

عشق تو زبان من فرو بست / یعنی کع زبان عشق، لال است

گفتی به چه مانده ای در این غم/ خود مشکل من همین سوال است"

به بیت آخر نگاه کنید و ببینید چه امروزی است: "چرا تو بحر غم عشق موندی؟" "نمیدونم... سوال خودمم همینه!"

شاعر دیگری که طلایه دار غزلیات عاشقانه عراقی است، "جمال الدین اصفهانی" است. او زهد و عشق و زمین و آسمان را در هم آمیخت و اشعار لطیفی سرود.

منتقدان می گویند: "او مثل سپیده صبحی است که خورشیدی به نام سعدی در آن طلوع می کند."

کمی از او بخوانید:

"غمت جز در دل یکتا نگنجد / که رخت عشق در هر جا نگنجد

ندانم از چه خیزد ان همه اشک / که چندین اشک در دریا نگنجد

مرا گفتی که جز من یار داری / تو دانی این سخن در ما نگنجد"

هم از اوست:

"یا زچشمت جفا بیاموزم / یا لبت را وفا بیاموزم

به کدامی دعات خواهم یافت / تا روم آن دعا بیاموزم

تو ز من شرم و من ز تو شوخی / یا بیاموز یا بیاموزم"

هنوز شعر عرفانی رواج چندانی نداشت و شاعرانی مانند "مجیر الدین بیلقانی" که اهل اواخر قرن ششم بود، از عشق زمینی غزل می سرودند. این دو بیت از مجیر است:

" پاسبان، صبر بود بر در دل / دزد غم ساز پاسبان برداشت

گفته ای سایه از تو بردارم / سایه از خاک چون توان برداشت"

ادامه در پست بعدی...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

"فرخی سیستانی" نخستین شاعری است که پیش از دیگران عشق را مایه شعرش کرد. خودش در غزلی با مطلع "مرا دلی است گروگان عشق چندین جای..." اقرار می کند که دلی عجیب دارد که عاشق گروه گروه نازنین خلخی نژاد است. او به دل خوش بشارت می دهد که غصه نخور زیرا هر طور شده تو را به محبوبت خواهم رساند. فرخی مدام دعا می کند که "عاشقان را خدای صبر دهاد!" و پیوسته دنبال دل فروشان بازار خراسان می گردد تا دلی مانند دل خودش بخرد. فرخی سیستانی به بانگ بلند می گوید:
"خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا با پری چهرگان زندگانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد / دریغ است از او روزگار جوانی"

عشق های او و کلا عشق های شاعران سبک خراسانی، رئالیستی بود و رنگ و روی عرفانی نداشته. همین فرخی در یکی از شعرهایش می گوید: "دلم گواهی می داد که روزی من و تو از هم جدا خواهیم شد. مدت هاست منتظر چنین روزی هستم و همیشه غصه امروز را می خوردم اما نمی دانستم هنگام جدایی، آشنایی را نیز کنار میگذاری. کی باور می کند که تو پس از آن همه وفاداری ناگهان بی وفا شوی. من از تو فقط دشمنی دیدم ولی هرگر نخواهم گفت که شایسته دوستی نیستی"... می بینید؟ طوری حرف زده که انگار همین امروز است. این نگرش رئالیستی به عشق، بود و بود تا هنگامی که سبک شعر فارسی از خراسانی به عراقی گرایید و عشق زبانی شد برای بیان مفاهیم عرفانی. یکی از کسانی که زبان عشق را از رئال زمینی به شور و حال آسمانی برد، "سنایی غزنوی" است. او در قرن ششم می زیست و پیرو عنصری و فرخی بود. پادشاهان را می ستود و پاداش می گرفت. اگر یکی از وزیران یا بزرگان به او هدیه ای نمی داد، با شعر هزل و کلمات رکیک هجوش می کرد تا باج سبیل بگیرد. چنین شاعری که افزون بر سکه های طلا و عیش و عشرت به چیزی گرایش نداشت، شبی از دو نفر که به تعبیر امروز کارتن خواب بودند، سخنی شنید و ناگاه از خاک بر افلاک رفت.

ادامه اش را در پست بعد بخوانید...