" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

"فلکی شروانی" بیش از شاعران پیش از خود نمادهای عرفانی را وارد شعر کرد و زمین و آسمان را به هم دوخت تا به عشق عرفانی نقب بزند. در اشعار او تقریبا نشانی از سبک خراسانی نیست و غزلش رنگ و بوی خالص عراقی گرفته:

"از بس که روی نیکو بینی دعوی پارسایی / اکنون مدام بر کف، جام مدام بینی

ای زاهد مزور بر خود حلال داری / اندر چنین بهشتی می را حرام داری؟"

بیت اول را مقایسه کنید با حال و روز جوانان و کهن سالانی که در کوی و برزن های امروزی می گردند و همه تن پشم می شوند و مانده اند معطل که مانکن های پشت ویترین ها را تماشا کنند یا نازنینانی را که در گذرها ایستاده اند و به آن ها اشانتیون عطر تعارف می کنند و یا ترلان هایی را نگاه کنند که از چشم خواهران و برادران منکرات می گریزند. نیز مقایسه کنید با حافظ:

"شهریست پر کرشمه و خوبان ز شش طرف / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم"

"به کوی میکده دو شش به دوش می برند / امام شهر که سجاده می کشید به دوش"

پس از فلکی شروانی، دور به دست "خاقانی" افتاد. پدرش نجار بود و دوست داشت پسرش نجاری پیشه کند اما مادرش که رابطه خوبی با پسرش داشت، او را به شاعری تشویق کرد. او شعر زاهدانه و گاه عاشقانه را شیرین تر از پیشینیان خود سرود. مادرش عیسوی بود و خاقانی الهام های زیبایی از کیش مادرش گرفت:

"خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم / خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را"

خاقانی شاعر دربارها بود و مدیحه می سرود و پاداش های زرین می گرفت ولی روزی پلک گشود و از دربارها گریخت و زندگی مجلل و کنیزان بخارایی و سمرقندی و کشمیری را رها کرد و جامه فقر پوشید. خاقانی به شاعر صبح معروف است زیرا از صبح بسی سوژه گرفته. از خاقانی به بعد شاعران زیادی آمدند که برخی درباری و برخی گوشه نشین و زاهد بودند. این وضع ادامه داشت تا در اواخر قرن ششم شاعری زاده شد که به گفته مولوی هفت شهر عشق را گشت و سوز و گدازهای عاشقانه و عارفانه را وارد شعر کرد. تا روزگار او هیچ شاعری این همه از عشق نگفته بود. لقبش عطار نیشابوری است که به او درجه اجتهاد عشق شناسی می دهم. او بود که هقت شهر عشق را اختراع کرد و مراحل "طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا" را به سالکان معرفی کرد. سالک نخست باید "طلب" داشته باشد و وارد راه عرفان شود. و او چون طلب کرد، "عاشق" می شود و درباره معشوقش به "معرفت" می رسد یعنی می کوشد او را بشناسد. هنگامی که او را شناخت، از همه بی نیاز می شود و به مرحله "استغنا" می رسد. و در این بی نیازی است که به معشوقش نیازمند می شود یعنی از کسرت به وحدت می رسد و وارد مرحله "توحید" می شود. در این مرحله است که جمال نازنین محبوب را می بیند و به "حیرت" می افتد. شاید سالک در وادی حیرت سرگردان شود شاید نیز به مرحله "فنا" برسد. در این مرحله ا که قطره بود، به دریا می رسد و در دریا، هیچ قطره ای، قطره نیست زیرا دیگر به دریا پیوسته و دریا شده. ا معتقد است:

"گر راز عشق خواهی، از کفر و دین گذر کن / کانجا که عشق آمد، چه جای کفر و دین است"

یعنی هنگامی که به وحدت عشق برسی، دیگر فرقی نمی کند که کافر باشی یا متدین. و این یعنی اگر قطره ای نجس باشد، چون به دریا برسد، دریا را نجس نمی کند بلکه دریا آن قطره را تطهیر می کند.

این مقام عشق است که می تواند پلیدی ها را تغییر دهد و غول ها را هدایت کند و سرکه ها را شراب و تلخ ها را شیرین کند. عطار به عشق چنان ارجی می گذارد که آشکارا می گوید کسی که عاشق نیست، خر ایت زیرا انسان به شرطی می تواند از بخش حیوانی خودش دور شود و به بخش روحانی خود برسد که عشق را تجربه کرده باشد. در مکتب او سرزنش و خرده گیری راهی ندارد زیرا انسانی که ظرفیتی دریایی دارد، نگاهی عیب گیر و سرزنش بار ندارد. داستان قشنگی هم دارد که می گوید: "عارفی نامدار در حمام بود و دلاکی که او را می شست، مردی خام بود. کیسه می کشید و چرک ها را روی بازوی او می آورد تا بگوید ببین چه کثیفی و چه تمیز می شورمت؟ در همین کارها بود که از شیخ پرسید: جوانمردی چیه؟ شیخ گفت: جوانمردی این است که چرک و عیب های مردم را پیش چشم این و آن نشان ندهی". عطار می گفت در راه عشق از چیزی نترس و طلب را از دست مگذار. نه پروای آبرو داشته باش نه نگران مال و اموالت باش زیرا آبرو و ثروتی که در عاشقی نصیبت می شود، همتا ندارد. باید پیش خلق بی آبرو شوی تا پیش حضرت عشق، رو سفید باشی. عطار در عشق به مقامی رسید که به افسانه تبدیل شد. داستان سرباز مغولی که می خواست او را گردن بزند و ماجرای خارکن و پشته خارش، معروف است. و داستان وقتی که مغول گردنش را زد و عطار سر خودش را برداشت و در حالی که میدوید، مثنوی "بی سر نامه" را سرود. که افسانه است و سند عقلی و تاریخی ندارد.

ادامه در پست بعدی...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

در دوره انتقال سبک خراسانی به عراقی، شعر عاشقانه با چاشنی سوز و گداز آمیخته شد. یکی از دلایلش: شاعر زیاد شده بود و همه را به دربار راه نمی دادند ناچار برای شعری که می سرودند پاداشی نمی گرفتند و اوضاع اقتصادی خوبی نداشتند. بنابراین نمی توانستند برای خود کنیزهایی مطیع بخرند و شاعران که به بیماری قلبی دچارند، هر گلبویی را که در شارع عام یعنی گذرگاه هایی مانند میدون تجریش می دیدند، دلشان می لرزید و مبتلا می شدند اما چون نه کالسکه شش اسبه داشتند نه خانه باغ و انبان زر، گلبویان به آن ها نخ نمی دادند و روی به جفا می گرداندند. شاعر نیز غمگین می شد و شعر پرسوز می سرود.

یکی از آن ها "فخرالدین خالد بن ربیع" است که مضمون های زیبا و دلگداز دارد. شعرش هم هنوز بین خراسانی و عراقی سرگردان است:

"عشق را آیتی است، من آنم! / حسن را غایتی است، تو آنی

جان بگیر و برابرم بنشین / که مرا تو برابر جانی"

و انگار در زمان او هم گلبوها به همه شماره می داده اند. این هم سندش از قول خالد بن ربیع که با افسوس می گوید جون مادرت اسمت رو به همه نگو:

"با کس بمگو که نام تو چیست / این نام به هر زبان دریغ است"

"محمود بن علی سمایی مروزی" غزل های سوزناک زمینی خوبی گفته. اگر به دردهای شاعران گذشته به شکل مقایسه ای نگاه کنیم، میفهمیم که دردهای عاشقان همیشه شبیه هم بوده: معشوق سر وفا ندارد و سرما یه ای بجز جفا ندارد و اگر حتی فقط بخواهی نظری به بوستان رخسارش بیفکنی، روا ندارد و اخم می کند. مضمون هایی که نوشتم و این بیت از سمایی مروزی است:

"تو را در دلبری دستی تمام است / مرا در عاشقی دردی مدام است"

دلبر "قطران تبریزی" در آشنا و زود قهر بوده و از او روی می تافته و گیسویش بازار مشک فروشان را شرمسار می کرده و رخسارش، ماه را زیر ابر خجالت می برده:

"دیر پیوند بسی زود گسل / روی برتافته زین تافته دل

با چنان موی، کزو مشک به شرم / با چنان روی، کزو ماه خجل

تا همی جان و دل از من ببری /  وای تو گر بکنم منت بحل"

"عمادی" از شاعرانی است که پس از سنایی بار دیگر مضامین عرفانی را وارد شعر کرد. او از سنایی پیروی می کرد و در راه عرفان و ریاضیت گام بر می داشت و همه عالم را عاشق آفریدگار می داند:

"تو نیی یار لیک در غم تو / همه آفاق یار یکدیگرند

خورش وطیان شکر باشد / طوطیان لب تو خود شکرند"

هم از اوست:

"با یاد تو میخورم می ناب / این می که چنین خوری، حلال است

عشق تو زبان من فرو بست / یعنی کع زبان عشق، لال است

گفتی به چه مانده ای در این غم/ خود مشکل من همین سوال است"

به بیت آخر نگاه کنید و ببینید چه امروزی است: "چرا تو بحر غم عشق موندی؟" "نمیدونم... سوال خودمم همینه!"

شاعر دیگری که طلایه دار غزلیات عاشقانه عراقی است، "جمال الدین اصفهانی" است. او زهد و عشق و زمین و آسمان را در هم آمیخت و اشعار لطیفی سرود.

منتقدان می گویند: "او مثل سپیده صبحی است که خورشیدی به نام سعدی در آن طلوع می کند."

کمی از او بخوانید:

"غمت جز در دل یکتا نگنجد / که رخت عشق در هر جا نگنجد

ندانم از چه خیزد ان همه اشک / که چندین اشک در دریا نگنجد

مرا گفتی که جز من یار داری / تو دانی این سخن در ما نگنجد"

هم از اوست:

"یا زچشمت جفا بیاموزم / یا لبت را وفا بیاموزم

به کدامی دعات خواهم یافت / تا روم آن دعا بیاموزم

تو ز من شرم و من ز تو شوخی / یا بیاموز یا بیاموزم"

هنوز شعر عرفانی رواج چندانی نداشت و شاعرانی مانند "مجیر الدین بیلقانی" که اهل اواخر قرن ششم بود، از عشق زمینی غزل می سرودند. این دو بیت از مجیر است:

" پاسبان، صبر بود بر در دل / دزد غم ساز پاسبان برداشت

گفته ای سایه از تو بردارم / سایه از خاک چون توان برداشت"

ادامه در پست بعدی...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

"فرخی سیستانی" نخستین شاعری است که پیش از دیگران عشق را مایه شعرش کرد. خودش در غزلی با مطلع "مرا دلی است گروگان عشق چندین جای..." اقرار می کند که دلی عجیب دارد که عاشق گروه گروه نازنین خلخی نژاد است. او به دل خوش بشارت می دهد که غصه نخور زیرا هر طور شده تو را به محبوبت خواهم رساند. فرخی مدام دعا می کند که "عاشقان را خدای صبر دهاد!" و پیوسته دنبال دل فروشان بازار خراسان می گردد تا دلی مانند دل خودش بخرد. فرخی سیستانی به بانگ بلند می گوید:
"خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا با پری چهرگان زندگانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد / دریغ است از او روزگار جوانی"

عشق های او و کلا عشق های شاعران سبک خراسانی، رئالیستی بود و رنگ و روی عرفانی نداشته. همین فرخی در یکی از شعرهایش می گوید: "دلم گواهی می داد که روزی من و تو از هم جدا خواهیم شد. مدت هاست منتظر چنین روزی هستم و همیشه غصه امروز را می خوردم اما نمی دانستم هنگام جدایی، آشنایی را نیز کنار میگذاری. کی باور می کند که تو پس از آن همه وفاداری ناگهان بی وفا شوی. من از تو فقط دشمنی دیدم ولی هرگر نخواهم گفت که شایسته دوستی نیستی"... می بینید؟ طوری حرف زده که انگار همین امروز است. این نگرش رئالیستی به عشق، بود و بود تا هنگامی که سبک شعر فارسی از خراسانی به عراقی گرایید و عشق زبانی شد برای بیان مفاهیم عرفانی. یکی از کسانی که زبان عشق را از رئال زمینی به شور و حال آسمانی برد، "سنایی غزنوی" است. او در قرن ششم می زیست و پیرو عنصری و فرخی بود. پادشاهان را می ستود و پاداش می گرفت. اگر یکی از وزیران یا بزرگان به او هدیه ای نمی داد، با شعر هزل و کلمات رکیک هجوش می کرد تا باج سبیل بگیرد. چنین شاعری که افزون بر سکه های طلا و عیش و عشرت به چیزی گرایش نداشت، شبی از دو نفر که به تعبیر امروز کارتن خواب بودند، سخنی شنید و ناگاه از خاک بر افلاک رفت.

ادامه اش را در پست بعد بخوانید...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

از روزی که موجودات زنده آفریده شدند، رابطه نیز شکل گرفت. موجودات تک سلولی با خودشان رابطه دارند زیرا نر و ماده ندارند. آن ها برای تکثیر، خود را از وسط نصف می کنند. گیاهان برای این که با جنس مخالف خود رابطه داشته باشند، ناچارند با واسطه هایی مانند حشرات و برخی از پرندگان و جانوران دیگر رابطه داشته باشند. آن ها با شهد شیرینی که تولید می کنند، واسطه ها را به سوی خود جذب می کنند و گرده خود را به آن ها می چسبانند تا آن را به گیاهی دیگر ببرند و رابطه ایجاد شود. جانورانی مانند خروس و شیر و طاووس و... برای ایجاد رابطه خودنمایی هایی می کنند و به ماده می قبولانند که از بقیه هم جنس ها قوی ترند. انسان هم از قبل از تاریخ رابطه را ایجاد کرده. قدیمی ترین نوع بیان رابطه که با زبانی آشکار و بی پرده نوشته شده، متنی است مذهبی به نام "غزل غزل های سلیمان" که در تورات نوشته شده و البته این سلیمان همان سلیمان نبی نیست و عاشقی است که به سبک مردم سه هزار سال پیش، مشغول مخ نوازی محبوب خویش است. از این متن قدیمی در می یابیم که آن روزها نیز پسر و دختر نمی توانسته اند سر خود را بیندازند پایین و بروند باغ. در جایی از این متن که در صفحه هزار تورات چاپ شده، از قول دختر می نویسد: "کاش مثل برادر شیری من بودی که شیر مادرم را مکیده بودی. تا چون تو را بیرون می یافتم، می بوسیدمت و مرا رسوا نمی ساختند". یعنی تا همه فکر کنند تا برادر رضاعی منی.

اگر به ادبیات رابطه ای شاعران و نویسندگان خودمان نگاه کنیم، می بینیم هر چه زمان گذشته، انگار رابطه ها مخفیانه تر و شرمگینانه تر شده اند.

"منیجک ترمذی" شاعر قرن چهارم گفته گل دو رنگ را نگاه کن که شبیه عاشق و معشوقی است که روزی خلوت چیک تو چیک شده اند:

"یا عاشق و معشوق روز خلوت / رخساره به رخساره برنهاده"

مقایسه کنید با غزل غزل های سلیمان که روز روشن وسط خیابان چه آرزوها که نداشته اند!

تا اوایل قرن پنجم قمری شعرهای عاشقانه زیادی به دست ما نرسیده. از اوایل قرن پنجم شاعرها در زمینه ادبیات عاشقانه فعال تر شدند. یکی از آن ها عنصری است که در روزگار محمود و مسعود غزنوی می زیست. عنصری پولدارترین شاعر زمان خودش بود. این بیت از است:

"اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن / تا بر دو لبت بوسه زند چونش بخوانی"

این رباعی هم از اوست:

"در عشق تو کس پای ندارد جز من / در شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می گویم / تا هیچکست دوست ندارد جز من"

می بینید که شاعر برای اینکه بتواند رابطه برقرار کند، پیش همه کس از محبوبش بد می گوید تا همه از دور و بر او پراکنده شوند و خودش بماند و محبوبش.

ای جوان امروز از عنصری هزار ساله یاد بگیر!

ادامه اش را در پست بعد بخوانید...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

از روزی که موجودات زنده آفریده شدند، رابطه نیز شکل گرفت. موجودات تک سلولی با خودشان رابطه دارند زیرا نر و ماده ندارند. آن ها برای تکثیر، خود را از وسط نصف می کنند. گیاهان برای این که با جنس مخالف خود رابطه داشته باشند، ناچارند با واسطه هایی مانند حشرات و برخی از پرندگان و جانوران دیگر رابطه داشته باشند. آن ها با شهد شیرینی که تولید می کنند، واسطه ها را به سوی خود جذب می کنند و گرده خود را به آن ها می چسبانند تا آن را به گیاهی دیگر ببرند و رابطه ایجاد شود. جانورانی مانند خروس و شیر و طاووس و... برای ایجاد رابطه خودنمایی هایی می کنند و به ماده می قبولانند که از بقیه هم جنس ها قوی ترند. انسان هم از قبل از تاریخ رابطه را ایجاد کرده. قدیمی ترین نوع بیان رابطه که با زبانی آشکار و بی پرده نوشته شده، متنی است مذهبی به نام "غزل غزل های سلیمان" که در تورات نوشته شده و البته این سلیمان همان سلیمان نبی نیست و عاشقی است که به سبک مردم سه هزار سال پیش، مشغول مخ نوازی محبوب خویش است. از این متن قدیمی در می یابیم که آن روزها نیز پسر و دختر نمی توانسته اند سر خود را بیندازند پایین و بروند باغ. در جایی از این متن که در صفحه هزار تورات چاپ شده، از قول دختر می نویسد: "کاش مثل برادر شیری من بودی که شیر مادرم را مکیده بودی. تا چون تو را بیرون می یافتم، می بوسیدمت و مرا رسوا نمی ساختند". یعنی تا همه فکر کنند تا برادر رضاعی منی.

اگر به ادبیات رابطه ای شاعران و نویسندگان خودمان نگاه کنیم، می بینیم هر چه زمان گذشته، انگار رابطه ها مخفیانه تر و شرمگینانه تر شده اند.

"منیجک ترمذی" شاعر قرن چهارم گفته گل دو رنگ را نگاه کن که شبیه عاشق و معشوقی است که روزی خلوت چیک تو چیک شده اند:

"یا عاشق و معشوق روز خلوت / رخساره به رخساره برنهاده"

مقایسه کنید با غزل غزل های سلیمان که روز روشن وسط خیابان چه آرزوها که نداشته اند!

تا اوایل قرن پنجم قمری شعرهای عاشقانه زیادی به دست ما نرسیده. از اوایل قرن پنجم شاعرها در زمینه ادبیات عاشقانه فعال تر شدند. یکی از آن ها عنصری است که در روزگار محمود و مسعود غزنوی می زیست. عنصری پولدارترین شاعر زمان خودش بود. این بیت از است:

"اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن / تا بر دو لبت بوسه زند چونش بخوانی"

این رباعی هم از اوست:

"در عشق تو کس پای ندارد جز من / در شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می گویم / تا هیچکست دوست ندارد جز من"

می بینید که شاعر برای اینکه بتواند رابطه برقرار کند، پیش همه کس از محبوبش بد می گوید تا همه از دور و بر او پراکنده شوند و خودش بماند و محبوبش.

ای جوان امروز از عنصری هزار ساله یاد بگیر!

ادامه اش را در پست بعد بخوانید...