" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

از عطار نیشابوری به بعد، شاعران یاد گرفتند که عشق زمینی و آسمانی را به هم ببافند و شعر عاشقانه بسازند. بی گمان همه عاشقانه های آن ها حقیقتی عرفانی نداشت و بسیاری از شاعران فقط برای بیان احساس خودشان به کنیزان کرشمه فروش، از تعبیرات و اصطلاحات عرفانی سود می جستند. برای مثال "کمال الدین اصفهانی" که شب و روزش را در دربار خوارزمیان و پادشاهان طبرستان می گذراند و با آنان باده میل می فرمود و شعرش را مزه شراب آن ها می کرد، مقامات عرفانی نداشته و سیر سلوکی نکرده بود اما زبان عارفانه را می پسندید و آن را با تخیلات خودش می آغشت و می گفت:

"چشم تو دوش لبت را می گفت / با فلان باده دگر بار مخور

لب تو گفت به او خیز و بخسب / تو که مستی، غم هشیار مخور"

کمال الدین اصفهانی حتی در مدح جلال الدین خوارزمشاه که به خونخواری و ستمگری معروف بوده، قصیده های غرایی دارد. بنابراین می توان در عرف بودنش شک کرد. این شاعر مضمون پرداز، با تیغ مغولان کشته شد. از او رباعی های زیبایی به ما رسیده که برخی از آن ها هنوز تازه اند:

"بگذشت و مرا اشک روان بود هنوز / وندر تن من باقی جان بود هنوز

می گفت و مرا گوش بر آن بود هنوز / بیچاره فلانیست؟ جوان بود هنوز!"

"کارم همه ناله و خر و شست امشب / نه صبر پدیدست و نه هوشست امشب!"

"گر لاف زنم که یار، خوش خوست، نئی / با ما به وفا و عهد نیکوست، نئی

زین نادره تر که از برای تو مرا / شهری همه دشمن است و تو دوست نئی!" (نیستی دیگه!)

عشق او زمینی است اما محترم است. به محبوبش احترام می گذارد و لعن و نفرینش نمی کند. خواسته نامعقول و زیادی هم از او ندارد. یعنی درست برعکس عشقی که امروز رایج است که به وقتش درباره آن نیز سخن خواهیم گفت. یکی از دلایل پیشرفت عرفان و شعر عرفانی و تفکرات فلسفی عرفان آن روزگار، در همین احترامی است که عاشق به معشوق می گذاشته. او در هجران می سوخته و صبر پیشه می کرده و برای به دست آوردن دل او باید فروتن و مهربان می شده. همین ها شخصیت عاشق را جلا می داده و او را برای سیر و سلوک آماده می کردهو و از همین روست که شاعری که پس از کمال الدین ظهور کرد گفت:

"عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را به آن شه رهبرست"

یعنی عشق زمینی نیز تو را به آسمان می برد و کشف و شهودی نصیبت می شود. این شاعر، "جلال الدین محمدبن بهاالدین محمد" است که همان مولوی خودمان است. او بچه "بلخ" بود. هنگامی که چنگیز خان مغول به ایران حمله کرد، پدرش دست زن و بچه اش را گرفت و کتاب خانه اش را بار اسب و قاطر کرد و به آسیا صغیر مهاجرت کرد و شهروند " قونیه" ترکیه شد. معروف است که می گویند پدر مولوی، در این سفر یا در سفر حج، او را پیش عطار نیشابوری برد. عطار در چشم های زیبا و هوشیار مولوی نگریست و گریست و گفت: "این بچه دنیای عشق را فتح خواهید کرد". جناب مولوی مدتی پیش پدرش درس خواند بعد به "شام" رفت و علم خود را بالاتر برد سپس به قونیه برگشت و پوست کتاب های کتابخانه قونیه را کند و به عالمی نامدار مبدل شد و در مدرسه دینی قونیه عمامه تدریس بر سر گذاشت و قرآن و تفسیر و علوم قرآنی و صرف و نحو عربی و مطق و معانی بیان در می داد.

در کتاب های غیر مستند عرفانی نقل است که جناب مولوی در حیاط مدرسه، کنار حوض نشسته بود. طلبه ها دورش حلقه درس بسته بودند. مولوی عربی مقدماتی تدریس می کرد: "جیم دوزبر جَن و دو زیر جِن و دو پیش جُن" شاگردان یکصدا میگفتند: "جَن جِن جُن". در این قال و قیل مدرسه بودند که شمس ژنده پوش از راه رسید و پرسید: "یا شیخ این چه درسی است؟" مولوی فرمود: " این علم قال است تو را بدان راهی نیست". توضیح می دهم که چون در صرف و نحو عربی قال قالا قالوا هست، به آن می گفتند علم قال. جواب مولوی به این معنی بود که تو بیسواد و ژنده پوشی (کارتن خوابی) و در حدی نیستی که از علم قال سر در بیاوری. شمس کتاب را گرفت و گفت: "اگر مرا به آن راهی نیست، شسته شود بهتر است" و کتاب را در حوض انداخت. شاگرد ها بر سر کوفتند و مولوی گفت: " چه کردی؟ کتاب را شستی. همین یکی را داشتیم!" شمس آستین در حوض کرد و کتاب را بیرون آورد و آن را که خشک خشک بود، به مولوی داد. جناب مولوی حیران شد و پرسید: "این چه بود؟" شمس خندان و ترلان به راه خود رفت و گفت: "این علم حال است. تو را بدان راهی نیست". و مولوی دنبال شمس رفت و عاشق شد و از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید و جهان عشق را فتح کرد.

بقیه اش بماند برای پست بعدی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد