" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

" LangLing "

English Language, Jokes, Facts, Etymology, Translation, etc

نامه نگاری 2

بخش دوم

 آغاز نامه

برای شروع نگارش یک نامه با توجه به موقعیتی که شما در آن قرار دارید می توانید از جملات و مثال های زیر استفاده فرمایید.

We are writing to inform you that your credit card will be expire at the end of this month.

این نامه را برای شما می نویسیم تا به اطلاع برسانیم که کارت اعتباری شما در پایان این ماه منقضی خواهد شد.

to request …

به منظور درخواست برای ....

to enquire about …

برای تحقیق در مورد ....

I am contacting you for the following reason.

بنده به دلایل زیر با شما تماس می گیرم.

I recently read/heard about your new Products and would like to know … .

اخیرا در مورد محصولات جدید شما (مطالبی) خواندم / شنیدم و تمایل دارم در مورد ... اطلاعاتی داشته باشم.

Having seen your advertisement in … , I would like to …

با مشاهده تبلیغات شما در .... تمایل دارم تا ....

I would be interested in (obtaining/receiving) …

علاقمند به دریافت ... هستم.

I received your address from … and would like to …

آدرس شما را از ... گرفتم و تمایل دارم ...

I am writing to tell you about …

قصد دارم به عرض شما برسانم که ...

ادبیات عشق از قدیم تا امروز

مولوی بسی از شمس اثر گرفت طوری که درس و مدرسه را رها کرد و عاشق شد:

"سجاده نشین باوقاری بودم / بازیچه کودکان کویم کردی"

در مثنوی داستانی دارد که نشان می دهد مدرسه و علم، نیمی از حقیقت است و یقیه را باید در جایی دیگر دنبال کرد: دانشمندی سوار کشتی شد. بین راه به کاپیتان کشتی گفت: "هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا / گفت: نیم عمر تو شد بر فنا" علم نحو همان علم قیل و قالی است که در پست قبل حرفش رفت القصه... مدتی بعد طوفان شد و کاپیتان به دانشمند گفت: "شنا کردن بلدی؟ دانشمند گفت: نه! کشتیبان گفت: "کل عمرت ای نحوی فناست / زانکه کشتی غرق در گرداب هاست". مولوی می گفت افزون بر علم، باید بیاموزی که چه کنی که در دریای عشق غوطه بخوری و غرق نشوی. در دریای عشق باید محو شد و نباید به نحو (علم) دل خوش کرد. او از سختگیری و تعصب دوری می جوید و می گوید: "سختگیری و تعصب خامی است / تا جنینی، کار، خون آشامی است". او قانون شکن است: "زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد". دیوانگی (شیدایی) را بر عاقلی ترجیح می دهد: "بعد از این دیوانه سازم خویش را". مولوی با مدد عشق به مقامی می رسد که از جامعه خود بسیار جلوتر بوده. او مثل روانشناسان امروزی می گوید وقتی که از کسی عیبی می گیری، بدان که آن عیب در خود توست:

"ای بسا ظلمی که بینی در کسان / خوی تو باشد در ایشان ای فلان"

یا وقتی که داستان کنیزک را تعریف میکند، مثل متخصصان هورمون شناس امروزی نتیجه می گیرد که عشق زمینی حاصل ترشحات هورمون های جنسی است و اگر کشش جنسی نبود، عشقی هم نبود. او عشق زمینی را بیماری می داند اما معتقد است همین بیماری می تواند انسان را به حقیقت برساند:

علت (بیماری) عاشق ز علت ها جداست / عشق اسطرلاب اسرار خداست"

پنج تن از شاعران ما دستورهای خوبی برای زندگی دارند: فردوسی، مولوی، سعدی، حافظ و سهراب سپهری. هنوز هیچ پهلوانی به میدان نیامده تا نکات آموزشی این بزرگان را با زندگی امروزی مردم تطبیق دهد و آن ها را به روز کند. "این سخن بگذار تا وقتی دگر". و کمی مولوی بخوانید:

"آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای / باز بده به خوشدلی، خواجه که واستانمت"

"آه که من دوش چه سان بوده ام / آه که تو دوش که را بوده ای!

زهره ندارم که بگویم تو را / بی من بیچاره کجا بوده ای"

"من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه / صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

ای لولی بر بط زن تو مست تری یا من / ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم / گفتا که بشناسم من خویش ز بیگانه"

مولوی در بیان احساسات عاشقانه بسی جسور است و حرف دلش را با زبان مردم به زبان می آورد و برایش مهم نیست که ادیبان بگویند "خربزه" بار ادبی ندارد چرا آن را وارد غزل کرده ای. او خود را در برابر معشوق حقیر نمی کند، عقده ای هم نیست و معشوق را سرزنش و تحقیر نمی فرماید. عشق او دو پهلو است. پهلویی به زمین و پهلویی به آسمان می ساید. اما سعدی چنین نیست. او رئالیست است و به عقل و علم نگاه می کند. او معلم است. به هر کلاسی که برسد، طوری حرف می زند که بفهمند. سعدی برای کلاس اولی ها داستان دارد، برای استادان ادبیات نیز داستان از آستین بیرون می کشد. برای عاشق هم حرف های خوبی در جام سخن ریخته است. او منطقی است و به نازنینی که اعتراض می کند که "هر بار میرم بیرون، همه نگام میکنن و کفری میشم"، می گوید:

"ناچار هر که را صاحب روی نکو بود / هر جا که بگذرد، همه چشمی در او بود"

"تو نمی تونی به گل خوشرنگ و خوشبویی که پر از شهده، بگی هیچ زنبور عسلی حق نداره بیاد طرفم. بهترین کار اینه وقتی نگات کردن، به روی خودت نیاری و نگاشون نکنی تا نگن داره چراغ میزنه".

سعدی به کسی که می گوید نباید نازنینان را نگریست، می گوید: "که گفت بر رخ خوبان نظر خطا باشد؟ / خطا بود که نبینند روی زیبا را" وقتی محبوبش به او می گوید "عیده بیا بریم کیش یا دبی"، با زیرکی از زیر بار این هزینه شانه خالی می کند و می گوید: "بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم / به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را" یعنی "حالا که همه دارن میرن کیش و دوبی، بیا من و تو توی شهری که خلوت شده با هم باشیم". به کسی که می گوید: " جناب سعدی بیا بریم باغ یه خورده درخت نگاه کنیم"، می گوید: "به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی / چرا نظر نکنی یار سرو بالا را" سعدی شاعری همه فن حریف است. طوری شاه را مدح می کند که انگار معلمی است که با چوب روی سر شاگردش ایستاده و او را ادب خطب می کند. این ها را در پست بعد باز می کنم و یادم باشد ترجیع بند عالی تر از عالی او را هم چاشنی کنم: "ای سرو بلند قامت دوست / وه وه که شمایلت چه نیکوست!"